×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

سرنوشت

× سرنوشت زندگي وشعر
×

آدرس وبلاگ من

mohammad-123.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mohammad-123

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

نيلوفر

من اسمم نیلوفره          میخوام  یه داستان عبرت آمیز از خودم بگم

حتما برای شما هم پیش اومده که احساس کنید هیشکی شما رو دوست نداره       من  اون روز  یه همچین حسی رو داشتم     احساس میکردم  برای هیچکس  ذره ای اهمیت ندارم   برا همین برای اینکه یه خرده از این حالت در بیام  رفتم  سراغت چت

من کلا آدمی نبودم که به چت  بها بدم و صرفا به عنوان یه سرگرمی بهش  نگاه میکردم     

گفتم براتون که  اون روز چون حالم ناجور خراب بود رفتم چت     سایتهای ایرانی رو   گشتم   سایت چتکن  نمیدونم چش بود باز نشد      طبق معمول بازم  خراب شده بود

برا همین رفتم یاهو 

اونجا منتظر شدم

یه چند تا آی دی روشن بود همینکه من رسیدم   خاموش شدن  من هم با اینکه ازشون دلخور بودم  اما چیزی نگفتم

داشت حوصلم از تنهایی سر میرفت و تقریبا  میخواستم از یاهو بزنم بیرون که یکی از دخترایی که تازه آدش کرده بودم بهم سلام داد     من هم بهش سلام دادم                    گفت مزاحمت  نباشم     گفتم خواهش عزیزم

گرم صحبت شدیم      بهش گفتم  امروز حالم خرابه   احساس میکنم هیشکی منو دوست نداره   فکر میکنم برای اعضای خانوادم اصلا مهم نیستم      اون هم میگفت آره بابا

کی دلش برا من و تو میسوزه        گفت اما من کاری کردم که دیگه این احساس بهم دست نده

گفتم چکار به من هم بگو         گفت مشغول به کار شدم تو یه شرکت        الان هم تو همون شرکتم  و چون بیکارم اومدم یاهو         وقتی درآمد داشته باشی   خانوادت مجبورن بهت احترام بذارن           

به نظرم هم فکر بدی نبود                گفتم حقوقت چقدره؟ گفت زیر 400 هزار تومن نیست 

تازه اگه خوب کار کنم پول بیشتری بهم میدن   

بشوخی بهش گفتم پس برا من هم یه کار جور کن    اونم گفت باشه                   

گفتم ممنون شوخی کردم  اما اون گفت نه جدی گفتم  برات کار پیدا میکنم تو شرکت اونم با حقوق خوب

گفتم واقعا تو میتونی برام یه کار خوب پیدا کنی  گفت آره      گفتم کی؟

گفت فردا خبرت میکنم                                

اون روز بعد از صحبت با اون یه خرده امیدوار شدم              فردا  یاهومو روشن کردم         و منتظرش شدم

همینکه آی دیش روشن شد بهش سلام دادم و گفتم  کار تونستی پیدا کنی   اونم گفت آره         

خیلی خوشحال شده بودم     گفتم کارش چیه  گفت   کارش تا نیای نمیشه درست بهت توضیح داد  

ازش آدرس رو گرفتم و زود پریدم سراغ کمد لباسهام  وقتی داشتم مانتومو میپوشیدم داداشم  سر رسید  و منو خوشحال دید  گفت چیه   خوشحالی  گفتم اره  خوشحالم   گفت برا چی  گفتم هیچ    آخه میخواستم  این خبرو بعد از اولین روز کاریم بهش بدم

راستی تا یادم نرفته بگم   داداشم با چت کردن من مخالفه و من   یدون اطلاعش چت میکنم    

بعد از اینکه رفتم جلوی آینه و یه خرده ارایش کردم  از در خونه زدم یرون و یه تاکسی گرفتم و به طرف محل اون شرکت حرکت کردم

بعد از یه بیست دقیقه به شرکت رسیدم          از ساختمونش نمیشد چیزی رو فهمید      تابلویی  چیزی هم نزده بود

یه خرده تعجب کردم       اما به هر صورت خودمو راضی کردم  و رفتم تو ساختمون       یه ساختمون چند طبقه بود که محل شرکت طبقه چهارم قرار داشت     یه اسانسور اونجا بودم   رفتم داخل و کلید طبقه چهارم رو زدم

آسانسور شروع به بالا رفتن کرد  بعد از  اینکه به طبقه چهارم رسیدم  از اسانسور پیاده شدم    و به طرف آدرس که بهم داده بودن حرکت کردم                      کلا ساختمونش یه چیزش برام عجیب بود و اونم ساکتی بیش از حدش بود     با اینکه چند طبقه داشت اما هیچ صدایی شنیده نمیشد     رفتم دم در شرکت   اونجا   یه تابلو کوچیک هم نداشت     درش هم بسته بود   من آروم زدم به در     صدای  یه زن شنیدم که کیه  گفتم منم نیلوفر   اومدم برا کار        یهو در باز شد و یه دختر که حجاب مناسبی هم نداشت و آرایش خیلی غلیظی داشت تو چهارچوب در نمایان شد   بهم گفت بیا تو    رفتم داخل    در رو پشت سرم بست  گفتم چرا  در رو بستی  گفت اخه بچه های اهالی گاهی میان مزاحم کارمندا میشن    گفتم من که بچه ندیدم الان  گفت  بی خیال برو تو اون اتاق  بشین تا برم  مسئولو خبر کنم بیاد          بهم گفت راستی مدارک مورد نظر رو با خودت آوردی گفتم آره آوردم

گفت خوبه برو تو اون اتاق الان رئیسم میاد

رفتم تو اون اتاقی که گفته بود      دو تا مبل داشت و یه میز  شیشه ای بینشون    و  یه میز و یه صندلی هم کنار پنجره داشت                                پنجرشو با کاغذ روزنامه  بسته بودن تا نور نیاد داخل                نشستم روی مبل و منتظر شدم

یه پنج دقیقه بعد یه پسر 24 ساله  اومد داخل    بلند شدم از جام و بهش سلام دادم   اونم اومد رو مبل کنارم نشست و  یه چندتا سوال کرد    بعدش   مدارکو گرفت و شروع به خوندنشون کرد     در همین لحظه   اون زنی که برام در رو باز کرده بود اومد داخل و چایی و شیرینی رو گذاشت رو میز شییشه ای و خارج شد     

گفتم ببخشید  کار من اینجا در چه موردیه      اون پسر جووون گفت  کارت آسونه و مدارکمو گذاشت رو میز شیشه ای و عمدا به طرف میز زیاد خم شد و موقعی که دو باره کمر راست کرده یه خرده نزدیکترم نشست      گفتم  خب کارم در چه مورده    من باید منشی باشم یا  ؟  گفت نه  و دستشو  گذاشت رو دستم   دستمو کشیدم        اونم یه دستشو گذاشت  رو پام و یه دستشو سریع انداخت رو کولم و منو محکم گرفت   داشتم از ترس میمردم     گفتم عوضی کثافت ولم کن  گفت بهتره  آروم باشی تا یه حال کوچیک با هم کنیم و یه حقوق خوب بهت بدم    شروع کردم به تقلا کردن اما اون   منو محکم گرفته بود  داد زدم کمک   کمک

در باز شد   خیالم یه خرده راحت شد آخه اون زن اومد داخل و بدجور به پسره نگاه کرد و اومد کنارم    همینکه   کنارم رسید     دست گذاشت رو دهنم و اون پسره هم منو محکم تو بغل گرفت        داشتم از ترس میمردم    منو بزور رو مبل خابوندن و دختره دستهامو با یه دستش و دهنمو با یه دست دیگش گرفته بود و پسره سعی داشت  لباسمو از تنم در بیاره      من هم داشتم  پاهامو تکون میدادم  تا شاید بتونم از دستشون در برم  اما  اونا دوتا بودن و من یکی    پسره آخرش بزور تو نست مانتومو  دکمه هاشو باز کنه      دیگه فاصله زیادی تا بی آ برو شدن من نمونده بود که در اتاق باز شد .  باورم نمیشد کیو دارم میبینم . آخه یک در میلیونم هم احتمال نمیدادم اون اینجا باشه . یه نفر تو چهارچوب در حاضر بود و از قضا  داداش من بود که سرخ و عصبانی به نظر میرسید     پسره همینکه داداشمو دید به طرفش حمله برد اما نرسیده به داداشم یه لگد حسابی خورد و رو کف اتاق ولو شد  و داداشم شروع کرد به زدنش من هم یه لگد به دختره زدم و بلند شدم و مانومو دکمه هاشو بستم و  یه مشت نثار دختره کردم و  شماره پلیس رو گرفتم        داداشم هم اون پسره رو بدجور ناکار کرده بود

 

یه چند دقیقه بعد مامورا رسیدن و من ماجرا رو براشون تعریف کردم و  منو داداشم و اونا رو بردن برا تشکیل پرونده

اونجا هم من  تمام داستان رو کامل برا مسئول مربوطه تعریف کردم و بعد از تشکیل پرونده اونا   چون  دختره اعتراف کرده بود   کارها زود  سرو سامون گرفت و منو داداشم   سوی خونمون به راه افتادیم    تو راه من چیزی نمیگفتم  چون داشتم فکر میکردم اگه داداشم نرسیده بود الان چه بر سرم میومد                  محبتم به داداشم زیاد تر شده بود   دیگه اونو  فضول نمیدیدم   بهش گفتم  یه سوال بپرسم   گفتم  بپرس     گفتم از کجا فهمیدی من  اینجا میخوام برم    گفت   آخه آدم عاقل  تو اونقدر  ذوق زده بودی که یادت رفته بود   یاهوتو خاموش کنی    بعد از رفتن تو خوندمش      برات نگران شدم   و زودی تاکسی گرفتم  و اومدم  که باقیشو خودت میدونی

گفتم اداشی     میشه یه خواهش کنم  گفت  چه خواهش ؟  گفتم  کسی نفهمه چه اتفاقی اینجا فتاده   گفت   فکر کنم بفهمن  گفتم چطور؟  گفت اخه ما باید تو داداگاه اونا شرکت کنیم   اما سعیمو میکنم که کسی متوجه نشه

وقتی رسیدم خونه  بابا و مامان  داشتن شام میخوردن    گفتن به به  شما کجا بودید ؟ داداشم یه نگاه به من کرد و گفت هیچ     رفتیم سینما       پدرم گفت فیلمش چجور فیلمی بود  داداشم گفتی  اکشن  و من خندم گرفت و بزور جلوی خودمو گرفتم  .             مامانم گفت دست و صورتتون رو بشورید و بیاد تا غذا یخ نکرده و ما هم .........

 

 

اینم داستان نیلوفر که با خوش شانسی  تونست از یه سرنوشت هولناک در امان بمونه

پنجشنبه 28 مهر 1390 - 3:51:57 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

7713 بازدید

5 بازدید امروز

13 بازدید دیروز

21 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements